شهید گمنام
من یه موتور قراضه دارم که همیشه کارامو با اون انجام میدم و همیشه ازش راضیم اما دیشب به خودم میگفتم چرا باید من موتور داشته باشم و نتونم بشینم عقب آمبولانس پیش شهید. دلم تو آمبولانس بود . ما دو نفر بودیم که رفتیم دنبال شهید . اینجاهاست که اون اخلاصه اون تقوا اون معرفته خودشو نشون میده ما که وضعمون مشخصه موندیم با موتورمون اما خوش بحال حاج احمد آقا که طلبیدش و رفت پیش شهید خلوت کرد .
در مورد اینکه خواهران گله میکنن از برادران خوبه بدونین برنامه ای که ما قبلش ریختیم این بود تا زمان روضه قسمت برادران باشن وقت سینه زنی بنیا پیش خواهران تا اخر مراسم. اولا که موقع آوردن برنامه عوض شد برنامه مارو خراب کرد چون جا دیگه مراسم باید میبردن شهید را و انصافا اگر داخل قسمت خواهران میاوردیم دیگه بیرون نمیومد شهید ما هم که قول داده بودیم. این را هم در نظر بگیرید که شهید واسطه فیض است و هرچه بیشتر مردم ببیننش بهتر است پس باید مراسم بعدی هم میرفت.
حالا براتون دیده هامو از اولی که رفتیم دنبال شهید میگم . من که حسابم مشخصه اما شما اگه دوست داشتین دعایی در حقم بکنین تا خدا ...
ساعت 7.20دقیقه بود که رسیدیم جلو حسینیه ثارلله با حاج احمد آقای گل . آخرای مراسم بود و همه گرم عزاداری و گریه بودند تا چشمم افتاد به روی سن و تابوت رو دیدم در جا قفل کردم با خودم داشتم میگفتم خدا من کجا اینجا کجا . معلوم نیست چه کار خیری کردیم تو این چند روزه که اینقدر روزی بهمون دادی آخه دوستان ساعت 4بعداز ظهر بود که پرچمهای گنبدهای کربلا اول از همه رسید دست من و حاج احمد عرب باهم رفتیم تو حوزه صفایی کردیم داغ کرده بودم درجا خشکم زده بود
چون که کیفم مثل همیشه همراهم بود انتظامات سالن اومد و شروع کرد به گشتن کیفم منم از حال لحظات قبل اومدم بیرون
زنگ زدم آمبولانس اومد رفتم از پشت سالن هماهنگ کردم تا اومد انتظامات حسینیه کمک کردن شهید را اوردیم داخل آمبولانس که دیدم چه خبره همه مادرا شهدا خواهرا شهدا هجوم آوردن پشت در ضجه میزدند که درو باز کنیم بیان کنار آمبولانس مام که دیدیم اینجوریه باز شهید را آوردیم پایین بردیم داخل قسمت خواهران بعد ده دقیقه که باز داشتند شهید را میاوردن یه خانم جیغ زد نگه دارینش شاید برادرم باشه خواهش میکرد یک پسر هم که داشت کمک ما میکرد گفت خانم شاید دایی من باشه من که دیگه کلا داشتم خجالت میکشیدم سرمو انداختم پایین اومدم بیرون . سوار آمبولانس کردن شهید را و حرکت کردن طرف دانشگاه من که سعادت نداشتم کنار شهید باشم دلیلشم همتون خوب میدونین با موتور با یکی از بچه های بنیاد حفظ میومدیم تو راه برادر عزیزم حاج عادل رضایی بهمون اضافه شد ایشالله خدا نگهش داره پسرشو برد پیش شهید تا بزرگ شد بهش بگه بابا تو متبرک شده به شهید بی نام و نشانی هستی که یه روز آوردنش کرمان.
با موتور زودتر اومدم و رسیدم جلو درب دانشگاه چهره هارو که نگاه میکردم همه پر از احساس و منتظر یه حسی بهم میگفت اینجا قلب کرمان است
این قسمت را که مینویسم از خودم بدم میاد. شهید که روی دستان بچه ها بود یک خواهری التماس میکرد که به شهید برسد بچه ها میگن خودشو جلو آمبولانسم پرت کرده بود پر از اشک بود جیغ میکشید بهش گفتم خواهرم خودتو کنترل کن میاریمش پیش شمام اما مگه گوش میکرد.دوستاشم نمیتونستن کنترلش کنن یک لحظه گفت نفرینتون میکنم اگه نیارینش پایین منم گفتم چشم که ...
تا درب جلو مسجد نفرینش تو ذهنم بود که موقع ورود به زور تابوتو دادیم پایین تا دستش بهش خورد انگار به یک معنویت رسیده باشه فکر میکنم اروم شد منم یکم آروم شدم.
از روضه که نمیتونم بگم
قرار بود شهید را بیاریم تو حوزه تا متبرک بشه از وجود شهید که لیاقت اینو نداشتیم
فقط اینو میتونم بگم که خوش بحال اونایی که شب چهارمی روزیه این ماه محرمشونو گرفتن . در حق ما هم دعایی بکنین
یا حسین
خیلی از همین دختران شهدا را دیده ام که در مراسم عروسیشان با وضعیتی بسیار نامناسب ظاهر می شوند آیا پدران شهیدشان این چنین خواستند؟خیلی از پسران شهدا را دیدم که مزاحمان خیابانی هستند؟